سایمون سینک: مرد پشت این برند شخصی، کیست؟
با کسبوکاری که این نام را یدک میکشد، آشنا شوید.
به احتمال زیاد یکی از پستهای سایمون سینک را در لینکدین خوانده یا گفتوگوهای آنلاین زیادی را که از او منتشر شده، دیدهاید.

اما سایمون سینک واقعی کیست؟
در دنیای مدرن که امپراطوری برندهای شخصی بر آن حاکم است، تفاوت میان یک ماشین هفترقمی و یک آدم تنها با همان افکار، احساسات، فشارها و دردهایی که شما دارید، چیست؟
سینک میگوید: «من واقعا شغلی ندارم، اینطور نیست؟»
او اعتراف میکند که کارش در واقع یک تصادف بود. 16 سال پیش، سخنران، نویسنده کتاب پرفروش و بنیانگذار «اوپتیمیسم کامپنی» روی صحنه اتاق کنفرانس پیوجت ساند رفت و مسیری را برای زندگیاش ترسیم کرد که هرگز به مخیلهاش هم نمیرسید.
سخنرانی تد سینک در سال 2010 با بیش از 60 میلیون بازدید به یکی از پربینندهترین سخنرانیهای تاریخ تد بدل شد. این سخنرانی بعدها به انتشار پرفروشترین کتابهای نیویورک تایمز، شرکت در چندین سخنرانی، جلسات مشاوره با برندهای مطرح جهانی، یک پادکست، یک شرکت نشر و نقل قولهای متعددی شد که در رسانههای اجتماعی دستبهدست میشدند.
و همه اینها با یک سوال شروع شد: چرا؟
چرا چرا؟
سینک دوران کودکیاش را به همراه خواهر و والدینش در بخشهای مختلفی از جهان از جمله ژوهانسبورگ، لندن و هنگکنگ سپری کرد. به خاطر ماهیت دائما در حال تغییر کودکیاش، خانواده هستهای به خصوص خواهرش نزدیکترین دوستان او شدند.
سینک در مورد تربیت و پرورش بینالمللیاش که از لهجه نیوجرسیایی با تهمایه بریتانیاییاش پیداست، میگوید: «یادم داد در ناراحتیها راحت باشم. یادم داد وقتی چیزی را نمیدانم یا درک نمیکنم، راهحلش را پیدا کنم.»
اما خانوادهاش مهمتر از هر چیز رابطهها را به او یاد داد.
سینک میگوید: «انجامدادن کارهای سخت به تنهایی خیلی سخت است. ما به اندازه کافی برای این کار خوب نیستیم. این در مورد شروع یک کسبوکار تازه هم صدق میکند.»
بزرگترین درسی که او در مقام یک کارآفرین گرفت این بود که پاسخ همه سوالها را نمیداند و نیازی نیست وانمود کند که میداند. سینک زمانی این درس را آموخت که ظاهرا همه چیز داشت.
او درباره اولین کسبوکارش که یک شرکت مشاوره بازاریابی بود، میگوید: «همه زندگیام رویای کارآفرینی بود، ما مشتریهای خیلی خوبی داشتیم و کارمان واقعا خوب بود. با این حال بعد از چهار سال دیگر عاشق کارم نبودم.»
سینک خجالت میکشد بگوید کارش را دیگر نمیخواست چون از بیرون همه چیز عالی به نظر میرسید.
«همه انرژیام صرف این میشد که وانمود کنم خوشحالتر و موفقتر از چیزیام که واقعا هستم و کنترل اوضاع را در دست دارم؛ که صادقانه حس خیلی بدی است. در واقع این هم یکجور تنهایی است.»
خوشبختانه یکی از دوستان سینک چهره واقعی او را از پشت نقاب دید و با خود واقعیاش رودررو شد. سینک حقیقت را به او گفت.
سینک میگوید «اینکه میتوانستم سفره دلم را برای یکی باز کنم و بگویم چه بر من میگذرد، مثل این بود که بار سنگینی را از روی شانههایم بردارم. متوجه شدم دوروبرم پر از آدمهایی است که میخواهند کمکم کنند. فقط فکر نمیکردند به کمکشان نیاز داشته باشم چون اقرار نمیکردم.»
او بعد از این بینش درونی، انرژیاش را به جای وانمودکردن صرف پیداکردن راهحل کرد.
راهحل اینجا بود: چرا.
سینک میگوید: «من میدانستم چه کار میکنم و چطور باید انجامش دهم. اما فهمیدم نمیدانم چرا این کار را میکنم و همین دلیل ناخوشیام بود.»
دلیلی که سینک برای کارش دارد این است که به مردم انگیزه دهد کارهایی بکنند که برایشان الهامبخش است و به این ترتیب همه ما در کنار هم دنیا را به مکان بهتری تبدیل کنیم. او میگوید، وقتی جواب چرایش را پیدا کرد باید آنها را با دیگران به اشتراک بگذارد؛ درست مثل فیلم خوبی که میبینیم یا کتاب جذابی که میخوانیم و با دیگران به اشتراک میگذاریم.
سینک میگوید: «این الهام از بخشی از مغز نشأت میگیرد که زبان را کنترل نمیکند؛ در نتیجه وقتی آن را به قالب کلمات میریزیم، به طرز شگفتانگیزی قدرتمند به نظر میرسد.»
طولی نکشید که دوستان و دوستانِ دوستانش شروع به جستوجوی چراهایشان کردند و سینک را به اتاقهای نشیمنشان دعوت کردند تا به این ترتیب کمکم نسخه خامی از آنچه در نهایت به سخنرانی تدش انجامید، شکل بگیرد.
سینک میگوید: «دلم میخواست به مردم کمک کنم علاوه بر پولدرآوردن، پاسخ چرایشان را هم پیدا کنند. اصلا قرار نبود این کار یک شغل باشد.»
«چرخه طلایی» سینک که در سخنرانیاش آن را با ماژیک روی کاغذ روی سهپایه میکشد و توضیح میدهد، تصویری از سه دایره با عناوین چرا، چطور و چه است که بر هم همپوشانی دارند. اصل نظریه این است که بیشتر کسبوکارها به طور معکوس از دایره بیرونی یعنی «چه» به سمت دایره درونی یعنی «چرا» حرکت میکنند. سینک این بحث را پیش میکشد که افراد و سازمانها اگر مسیرشان را از «چرا» شروع کنند، هدف کسبوکارشان را پیدا میکنند و در نتیجه استعدادهای بهتری را جذب میکنند، رهبران بهتری میسازند و به کارهای خلاقانهتری دست میزنند.
تعریف او ساده ولی فراگیر بود و به سرعت پخش و از سوی افراد زیادی به کار گرفته شد؛ از بنیانگذاران استارتآپ گرفته تا 500 مدیر برتر فورچون. اما در عین حال با هدف سینک هم در یک راستا بود. به همین دلیل بعد از سخنرانی تد به هر دعوتی که با چرایش ارتباط داشت، جواب «مثبت» میداد.
سینک میگوید: «این الهامبخشترین کاری بود که تا حالا انجام داده بودم.»
بعد از آن نوبت به قرارداد چاپ کتاب و شرکت در سخنرانیها رسید. او شخصیت و ایدههایش را به کسبوکارش تبدیل کرد؛ آیا این رویای کارآفرینی بود که مجبور بود در آن تظاهر کند؟
خیر.
ولی کافی نبود. نه تا ابد.
نسخه چرای سینک با الهام از کتاب «بازیهای متناهی و نامتناهی دکتر جیمز کارس» (1986) شکل گرفت.
سینک میگوید: «این قدرتمندترین چیزی بود که تا آن زمان پیدا کرده بودم.»
او در حالی که در جستوجوی راهحل بود، فلسفه «کارس» را پیدا کرد اما نمیدانست چطور آن را به کار ببندد. کارس کسبوکارها (و زندگی) را به دو بازی -متناهی و نامتناهی- تقسیم میکند.
بازیهای متناهی بازیکنان آشنا، نقشهای ثابت و اهداف مقرری دارد.
بازیهای نامتناهی بازیکنان نامحدود و قوانین انعطافپذیری دارد و هدف از آن نه برندهشدن، بلکه ادامه جریان بازی است.
برای مثال، بازی بیسبال در یک لیگ مهم تعداد بازیکنان مشخصی دارد، در 9 دور انجام میشود و هدفش این است که هر تیم امتیازهای بیشتری از تیم مقابل بگیرد. این یک بازی محدود است.
آن را با فیلم «زمین خاکی» محصول سال 1993 مقایسه کنید که در آن بچههای همسایه درگیر بازی بیسبال بیپایانی میشوند که در آن همه بازیکنان میآیند و میروند، قوانین مدام تغییر میکنند و هدف این است که در تمام طول تابستان بازی کنند؛ این یک بازی نامتناهی است.
سینک میگوید: «هیچ کس هرگز برنده یک کسبوکار را نمیشناسد. بدون شک چیزی به اسم کسبوکار برنده هم وجود ندارد. کسبوکار یک بازی نامحدود است.»
سینک میگوید، منطقی است که برای کسبوکارتان اهداف و مقصدهای روشنی داشته باشید ولی نه به خاطر قربانیکردن رویههای اخلاقی و صفات رهبری.
او میگوید، «اشتباهی که شرکتها میکنند این است که در مورد خودشان چشمانداز میسازند. تفکر نامحدود این است که سازمانها با توجه به چیزهایی که ابداع میکنند تا حد زیادی میتوانند رویه کسبوکار یا جهان را تغییر دهند. برای این است که سعی نمیکنند میلیاردر شوند، سعی میکنند چیزی ابداع کنند که فکر میکنند تا حد زیادی به نفع جهان است؛ این چیزی است که آنها را به پیش میراند.»
سینک با مطالعه تفکر نامتناهی فهمید روش سادهای برای پیداکردن مسیرش یافته است.
سینک میگوید: «همه میگفتند سایمون تمرکز نداری، اما نمیتوانستند ببینند بیشتر از هر کس دیگری تمرکز دارم، فقط دریچه نگاهم وسیعتر شده بود. من عاشق کسبوکارهاییام که تاثیرگذارند و باعث میشوند آدمها حس کنند ارزش کارشان چیزی بیش از پولدرآوردن صرف است.»
موضوع اصلی
هر کتاب، سخنرانی و رویکردی که سینک در شغلش عرضه میکند، از تجربه شخصی خودش نشأت گرفته است.
او میگوید: «همه کارها تا حدی برگرفته از زندگی خودِ من است. هر لحظه برای چالشهای پیشرویم راهحلی پیدا میکنم و این راهحل ممکن است به درد زندگی سایرین هم بخورد.»
وقتی سینک شروع به گسترش کسبوکار شخصی و هدایت تیمش کرد، کمکم با مشکلاتی در زمینه اعتماد روبهرو شد. این چالش او را به سمت رهبران ارتش سوق داد؛ جایی که به نظرش آدمها مشتاقانه جانشان را فدای کسانی میکنند که نمیشناسند.
سینک میگوید: «در کسبوکار، حتی به خاطر مهمترین اصلها هم حاضر نیستیم اعتبارمان را از دست بدهیم.»
«به نظرم این اشتباهی است که در مقام کارآفرین مرتکب میشویم؛ اینکه فکر میکنیم همه چیز حول ماست. اما در واقعیت، افرادمان از هر چیزی مهمترند.»
چیزهایی که او از رهبران ارتشی آموخت، برای نوشتن کتاب «رهبران آخر غذا می خورند»، الهامبخش او بود. مهمترین خصوصیت در میان تمام رهبران موفقی که در این مدت با آنها کار کرد، شجاعت بود.
او توضیح میدهد که بعد از صحبت با اعضای سابق یگان نیروی دریایی آمریکا، دریافت که حتی وقتی از نظر روحی و جسمی از پا افتادهاند، شجاعت و انرژی لازم را برای کمک به شخص کناریشان یکجوری به دست میآورند.
سینک میگوید: «خدمت مهمترین اصل است. همان رابطهای است که بیشترین شجاعت را به ما میبخشد.»
وقتی سینک با استارتآپها و کارآفرینها کار میکرد، بارها و بارها با این سوال روبهرو میشد: چطور میشود بر موانع غلبه کرد؟ او میگوید کسبوکارها گاهی خیلی دیر و گاهی زیادی زود دست از تلاش برمیدارند اما هیچ کس جواب درست را نمیداند.
سینک میگوید، «وقتی استارتآپی را اداره میکنید، باید بتوانید از افرادتان بخواهید کاری را بکنند که گاهی -بیایید روراست باشیم- احمقانه است. اگر بتوانید چیزی بگویید که آنقدر متقاعدکننده باشد که دوستانتان را وادارد با کمال میل کارشان را ول کنند و از شما حمایت کنند، میتوانید امیدوار باشید که به موفقیت میرسید».
در شرکت اوپتیمیسم
سینک نزدیک به دو دهه است که موفق است. کارش، شرکت اوپتیمیسم، شامل نکات کلیدی، کارگاههای آموزشی، کتاب، دورههای آموزشی و یک شرکت انتشاراتی است.
چرا اوپتیمیسم؟
او جواب میدهد، «چرا نه؟».
سینک میگوید: «ما در یک جهان منفینگر زندگی میکنیم و به نظرم تنها چیزی که به کارمان میآید، کمی خوشبینی بیشتر است.»
به گفته سینک، خوشبینی به معنای مثبتاندیشی کورکورانه نیست. او میگوید خوشبینی باور قلبی به آیندهای روشن است. برای اینکه به یک «مقصد تحققناپذیر» برسید به افراد، از جمله منتقدان، نیاز دارید.
به همین دلیل است که سینک اینقدر به رهبران کسبوکاری که با شجاعت پیش میروند، امیدوار و خوشبین است.
سینک میگوید، «وعده ثروت و دارایی فقط آدمها را گول میزند، به آنها انگیزه نمیدهد. اگر میخواهید کارآفرین موفقی باشید، به احتمال خیلی زیاد مهمترین کاری که از دستتان برمیآید، ایجاد رابطههای عمیق و معنادار است».
«اگر میخواهید کارآفرین موفقی باشید، به احتمال خیلی زیاد مهمترین کاری که از دستتان برمیآید، ایجاد رابطههای عمیق و معنادار است.»
سینک به شوخی میگوید در کتابفروشی همیشه یک قسمت کامل به نام «خودیاری» برای عرضه کتابهایی در این زمینه وجود دارد اما هیچ وقت قفسهای برای کتابهای «دیگریاری» نداریم. او میگوید به کمک اوپتیمیسم کامپنی قصد دارد پیشگام صنعت «دیگریاری» باشد.
پس سایمون سینک واقعی چه کسی است؟
او میگوید، «من هنوز همان ابلهیام که بودم».
او با کمک شغلش یاد گرفته با تمام نقصهایش اعتمادبهنفس داشته باشد، خود را با آدمهای باهوشتر از خودش احاطه کند و به کمکخواستن از کسانی که دوستش دارند، ادامه دهد.
او میگوید: «بدون داشتن چنین عشقی هیچ وقت نمیتوانید مشکلات را حل کنید. هیچ کدام از ما به اندازه کافی باهوش، قدرتمند یا خوب نیستیم که هر کار سختی را به تنهایی انجام دهیم.»
سایمون سینک وارد کسبوکار سایمون سینک نشد. کسبوکاری که شروع کرد، چرا سایمون سینک بود.
یک راه ساده برای پیداکردن چرایتان این است که از یک دوست کمک بگیرید. دستورالعمل این تمرین از این قرار است:
- مرحله 1: سراغ دوستی بروید که شما را میشناسد و دوستتان دارد (نه همسر، نه خانواده).
- مرحله 2: از او بپرسید: «چرا ما با هم دوستیم؟»
- مرحله 3: احتمالا یک پاسخ کلی به شما میدهند.
- مرحله 4: سوالتان را به این شکل تغییر دهید: «چه چیز خاصی در من وجود دارد که باعث میشود فکر کنی همیشه و در هر حال کنارت هستم؟»
- مرحله 5: اگر پاسخ مبهم دیگری دریافت کردید، ساز مخالف بزنید و دوباره بپرسید: «دقیقا چه چیزی؟»
- مرحله 6: در نهایت، آنها احساس واقعیشان را صادقانه با شما به اشتراک میگذارند و یک پاسخ احساسی خالص به شما میدهند.
پاسخشان نشان میدهد ارزشی که در زندگی آنها دارید، همان چرایی است که دنبالش هستید و میتوانید به دنیا ارزانی کنید.