سایمون سینک
ما در جهانی زندگی میکنیم که به ما میگوید سختتر کار کنیم، بیشتر تلاش داشته باشیم و سریعتر پیش برویم. به ما میآموزد زودتر حاضر شویم، تا دیروقت بیدار بمانیم و از رقبا پیشی بگیریم. گرچه نظم و سختکوشی ارزشمند است، اما چیزی اساسی را فراموش کردهایم؛ چیزی که بهآرامی در مرکز همهچیز قرار دارد. مهم نیست چقدر سخت تلاش کنید، چقدر طولانی کار کنید یا اهدافتان چقدر بزرگ باشند، اگر ابتدا ندانید در ذهنتان چه میگذرد، هیچکدام از اینها اهمیتی ندارد. ذهن شما سیستمعامل زندگیتان است؛ مرکز فرماندهی، فیلتر و لنزی که همهچیز از آن میگذرد. هر کاری که انجام میدهید، هر احساسی که دارید، هر تصمیمی که میگیرید، ابتدا در فضای بین گوشهایتان پردازش میشود.
با این حال، سالها صرف یادگیری تعمیر ماشینها، قبولی در امتحانات، ساخت استراتژیها و دنبالکردن معیارها میکنیم، اما هرگز به ما یاد نمیدهند چگونه با افکارمان آرام بنشینیم. به ما میآموزند به چه فکر کنیم، اما بهندرت به ما آموزش میدهند که چگونه فکر کنیم. برای نتایج پاداش میگیریم، نه برای آگاهی. پس بزرگ میشویم و به دستاوردهایی میرسیم، اما همراستا نمیشویم. نردبانهایی را بالا میرویم بدون اینکه بپرسیم به کجا میرسند. در مسابقههایی برنده میشویم که حتی یادمان نیست برایشان ثبتنام کردهایم.
بگذارید سؤالی از شما بپرسم؛ آخرینباری که واقعاً کیفیت افکارتان را بررسی کردید کی بود؟ نهفقط اینکه به چه فکر میکردید، بلکه چگونه فکر میکردید. آیا واکنشی بود؟ ترسآلود بود؟ پراکنده بود؟ یا عمدی، آگاهانه و روشن؟ بیشتر ما در حالت خلبان خودکار زندگی میکنیم. صبح بیدار میشویم، فوراً گوشیمان را چک میکنیم، در زندگی دیگران سرک میکشیم، اضطراب دیگران را به خود میگیریم، ترس دیگران را جذب میکنیم و بعد تعجب میکنیم که چرا مضطربیم، چرا تمرکز نداریم، چرا خستهایم. کلیدهای ذهنمان را بدون اینکه متوجه شویم به دیگران سپردهایم.
نکته کلیدی ۱: شما افکارتان نیستید
حقیقت این است: اگر ذهنتان را کنترل نکنید، چیزی دیگر آن را کنترل خواهد کرد. شاید ترس، شاید مقایسه، شاید برنامه دیگران. اما چیزی خواهد بود، چون ذهن دوست ندارد بیکار بماند. اگر شما آن را هدایت نکنید، به جاهایی میرود که هرگز قصدش را نداشتید. وقتی ذهن بدون نظارت رها شود، داستانهای تکراری پخش میشوند: «من به اندازه کافی خوب نیستم»، «هرگز آماده نخواهم بود»، «آنها از من بهترند» و «همیشه خراب میکنم». این افکار حقیقت ندارند، اما اگر بررسی نشوند، به باور تبدیل میشوند. باورها رفتارها را شکل میدهند و رفتارها نتایج را. پس اغراق نیست اگر بگوییم آینده شما با یک فکر آغاز میشود.
به این فکر کنید که هر اختراع بزرگ، هر جنبش، هر نوآوری در تاریخ با یک فکر شروع شد. هواپیما، اینترنت، حقوق بشر؛ همه از یک ایده آغاز شدند. همینطور هر جنگ، هر عمل نفرتانگیز، هر لحظه تخریب. بنابراین همهچیز از ذهن شروع میشود. به همین دلیل، یادگیری کنترل ذهن فقط یک ابزار سلامت روان نیست؛ یک ابزار رهبری، یک ابزار والدگری، یک ابزار روابط، یک ابزار زندگی است. وقتی ذهنتان را درک کنید، واکنشهایتان را میفهمید، الگوهایتان را میشناسید، میبینید چه زمانی ترس، خودبزرگبینی یا ناامنی شما را هدایت میکند. به جای واکنش، میتوانید انتخاب کنید؛ این تفاوت است، این قدرت است.
وقتی ذهنتان را کنترل میکنید، بیاحساس نمیشوید، بلکه آگاهانه عمل میکنید. دیگر قربانی شرایط نیستید، بلکه در زندگی خود مشارکت میکنید. از مسافر بودن دست میکشید و رانندگی را شروع میکنید. تصور کنید صبح بیدار شوید و فوراً به صد جهت مختلف کشیده نشوید؛ توسط اضطراب، ایمیلها یا انتظارات. تصور کنید قبل از حرفزدن مکث کنید، بدون قضاوت گوش دهید، انتخاب کنید چگونه پاسخ دهید؛ به جای اینکه در پشیمانی غرق شوید. این خیال نیست، بلکه مهارتی است که میتوان آموخت.
اما صادقانه بگویم، این کار سخت است. ذهن ما سالها با تکرار، عجله، واکنش و مقایسه آموزش دیده است. این کار را نمیتوان در یک آخر هفته یا با یک پادکست یا یک کتاب انجام داد. اما میتوانید همین امروز شروع کنید، همین حالا، با آگاهشدن از یک حقیقت ساده؛ اینکه شما افکارتان نیستید، شما ناظر افکارتان هستید. این تغییر کوچک در دیدگاه، نقطه شروع همهچیز است. وقتی متوجه شوید افکارتان حقیقت نیستند، فضایی ایجاد میکنید و این فضا به شما گزینه میدهد. میتوانید ترس را زیر سؤال ببرید، مقایسه را جایگزین کرده و تردید را بازسازی کنید. وقتی این کار را انجام میدهید، دیگر بهصورت پیشفرض زندگی نمیکنید، بلکه با طراحی زندگی میکنید. شما تصمیم میگیرید چه چیزی مهم است، ارزشهایتان را انتخاب میکنید، نحوه حضور برای تیم، خانواده و مأموریتتان را تعیین میکنید و همه اینها را نه با کنترل دنیا، بلکه با رهبری تنها چیزی که میتوانید کنترل کنید (ذهن خودتان) انجام میدهید. وقتی ذهن روشن است، مسیر هم روشن میشود.
نکته جالب اینجاست که وقتی کنترل ذهن را یاد میگیرید، متوجه میشوید کنترل به معنای زور نیست، بلکه به آگاهی مربوط است. به سلطه نیست، به جهتدهی است. دیگر سعی نمیکنید افکارتان را سرکوب کنید، بلکه شروع به هدایت آنها میکنید. مثل یک رهبر خوب که با هدف، نه با ترس، تیم را هدایت میکند. پس دفعه بعد که غرق شدید، وقتی منتقد درونیتان فریاد میزند، وقتی دنیا پرسروصدا به نظر میرسد، فقط به جلو نروید. مکث کنید، گوش دهید و مشاهده کنید. از خود بپرسید: «الان چه کسی کنترل را در دست دارد؟ من یا سروصدا؟» هر بار که آگاهی را به جای خلبان خودکار، وضوح را به جای آشوب و هدف را به جای وحشت انتخاب میکنید، در حال یادگیری کنترل ذهنتان هستید و با این کار، نهتنها افکارتان را تغییر میدهید، بلکه زندگیتان را تغییر میدهید.
بیشتر مردم ذهن را چیزی میدانند که باید با آن بجنگند. میگویند: «نمیتوانم بیشازحد فکر کردن را متوقف کنم»، «ذهنم همیشه علیه من است»، یا «چرا خودم را خراب میکنم؟» این تعجبآور نیست. ما در فرهنگی زندگی میکنیم که مدام به ما میگوید ذهن را فتح و اصلاح کرده یا آن را ساکت کنیم. اما اگر ذهن اصلاً دشمن نباشد، چه؟ اگر فقط سوءتفاهم شده باشد؟ به یک اسب وحشی فکر کنید. قوی، سریع و پرقدرت است. انرژی و غریزه دارد و میتواند مسافتهای زیادی را طی کند. اما اگر رام نشود، غیرقابل پیشبینی است. ممکن است وحشیانه بدود، شما را پرت کند یا بدون فکر به سمت خطر بشتابد. اسب وحشی از شما متنفر نیست، شیطانی نیست، قصد نابودی شما را ندارد. فقط کاری را میکند که بلد است؛ یعنی دویدن، واکنش نشاندادن و حفظ بقا. ذهن شما هم مثل همان اسب است؛ باهوش، واکنشی و عمیقاً در عادتهایش آموزش دیده است. اگر سعی کنید با زور آن را رام کنید، همکاری نمیکند، حتی ممکن است سرکشی کند، چون ذهن بهزور پاسخ نمیدهد، به درک پاسخ میدهد.
ما اغلب فکر میکنیم کنترل یعنی سرکوب. برای قویبودن ذهنی، باید افکار منفی را حذف کنیم، ترس را نادیده بگیریم و تردید را خاموش کنیم. اما قدرت اینگونه کار نمیکند. قدرت واقعی در حذف احساسات یا غرایز نیست، بلکه در هدایت آنهاست. در دانستن این است که چه زمانی عقب بکشید و چه زمانی پیش بروید؛ نه در انکار وحشیگری افکار، بلکه در یادگیری همراهی، هدایت و سوقدادن آنها به سمت چیزی معنادار.
نکته کلیدی ۲: کنترل با زور شروع نمیشود، با آگاهی آغاز میشود
باید بدانید ذهن شما برای بقا طراحی شده، نه موفقیت. برای ایمن نگهداشتن شما ساخته شده، نه برای رضایت. پس وقتی افکارتان منفی یا ترسآلود به نظر میرسند، قصد نابودی شما را ندارند، سعی دارند از شما محافظت کنند. میگویند: «مواظب و مراقب باش، ریسک نکن.» آن صدای درون سرتان همان صدایی است که زمانی به اجدادتان میگفت از شکارچیان فرار کنند یا نزدیک آتش بمانند. فقط کارش را انجام میدهد؛ یعنی زنده نگهداشتن شما. اما امروز تهدیدها حیوانات وحشی یا شبهای سرد نیستند؛ بلکه رد شدن، شکست یا آسیبپذیری هستند. ذهن شما همیشه فرق اینها را نمیداند. پس وقتی به شروع یک کسبوکار، سخنرانی روی صحنه یا بیان احساسات واقعیتان فکر میکنید، ذهنتان میگوید: «خطر!» و ترمز را میکشد، مقاومت ایجاد میکند و شما دچار تردید در خودتان میشوید. نه به این دلیل که ضعیف هستید، بلکه چون ذهنتان همان کاری را میکند که برایش طراحی شده است.
اگر این را تشخیص ندهید، فکر میکنید مشکلی در شما وجود دارد یا توانایی ندارید. بنابراین به جای اینکه ترس را زیر سؤال ببرید، شروع به باور کردن آن میکنید و کمکم، بدون اینکه متوجه شوید، اسب وحشی شما را هدایت میکند، از یک فکر مضطرب به فکر بعدی، از یک واکنش به واکنش بعدی، از یک رفتار خودتخریبگر به دیگری. اما لحظهای که متوجه شوید چه اتفاقی در حال رخدادن است، همهچیز تغییر میکند. وقتی ذهن را نه بهعنوان یک شرور، بلکه بهعنوان موجودی قدرتمند که نیاز به جهتدهی دارد ببینید، دیگر با آن نمیجنگید، بلکه شروع به رهبری آن میکنید.
رهبری به معنای کنترل از طریق سلطه نیست، بلکه به ارتباط مربوط است. نمیتوانید کسی یا چیزی را که درک نمیکنید هدایت کنید. همین برای ذهنتان صادق است. باید به آن گوش دهید، مطالعهاش کنید و یاد بگیرید چگونه به موقعیتها، محیطها و محرکهای خاص واکنش نشان میدهد. باید متوجه شوید چه چیزی آن را آرام میکند، چه چیزی به آن انرژی میدهد، چه چیزی باعث میشود به هم بریزد. این ضعف نیست، حکمت است. با آگاهی، نفوذ میآید و با نفوذ، توانایی انتخاب.
وقتی اسب وحشی را هدایت میکنید، روحش را نمیشکنید، قدرت آن را مهار میکنید. اعتمادش را جلب میکنید، با آن کار میکنید، نه علیه آن. وقتی اعتماد ایجاد شود، همان اسبی که زمانی در برابر شما مقاومت میکرد، متحد و شریک شما میشود. این معنای واقعی یادگیری کنترل ذهن است؛ ایجاد رابطه با افکارتان، نه خاموش کردن آنها، بلکه درکشان؛ نه ترسیدن از آنها، بلکه هدایتشان؛ نه واکنش نشاندادن به آنها، بلکه پاسخدادن با نیت.
این کار آسان نیست. این یک نقلقول انگیزشی یا یک روتین صبحگاهی نیست، یک تمرین مادامالعمر است. روزهایی خواهد بود که ذهنتان بلند و غیرقابل کنترل به نظر میرسد، روزهایی که ترس به شکل منطق ظاهر میشود، روزهایی که افکارتان از شما پیشی میگیرند و هرچه آموختهاید فراموش میکنید. اشکالی ندارد، چون کنترل به معنای کاملبودن نیست، به معنای بازگشت دوباره و دوباره است. هر بار که خودتان را به آگاهی بازمیگردانید، هر بار که الگو را به جای غرقشدن در آن میبینید، ارتباط بین خودتان و ذهنتان را تقویت میکنید، اعتماد میسازید و با گذشت زمان، این اعتماد به تابآوری، وضوح و آزادی تبدیل میشود.
وقتی یاد بگیرید ذهنتان را هدایت کنید، دیگر در رحم شرایط نیستید. برای یافتن آرامش نیازی به ساکتبودن دنیا ندارید. برای ثابتماندن نیازی به درست پیشرفتن همهچیز ندارید. مرکز خودتان را با خود حمل میکنید، نه به این دلیل که ذهنتان ساکت است، بلکه چون یاد گرفتهاید چگونه با وحشیگری آن همراه شوید و همچنان پیش بروید. تصور کنید وقتی انرژیتان دیگر صرف درگیریهای درونی نشود، چه امکاناتی پیش میآید. وقتی دیگر با افکارتان کشتی نگیرید و شروع به هدایت آنها به سمت آنچه مهم است، کنید، خلاقیت جریان مییابد، رهبری قویتر میشود، روابط عمیقتر میشوند، چون دیگر از روی ترس واکنش نشان نمیدهید، بلکه از روی هدف پاسخ میدهید.
ذهن هرگز کاملاً ساکن نخواهد بود و نباید هم باشد. همانطور که اسب وحشی برای زندگی در قفس ساخته نشده، ذهن شما هم برای خاموششدن نیست. برای درکشدن، احترامگذاشتن و هدایتشدن ساخته شده است. این معنای واقعی کنترل است؛ نه یک نبرد، بلکه یک شراکت. وقتی بر این شراکت تسلط پیدا کنید، وقتی واقعاً یاد بگیرید ذهنتان را هدایت کنید، همهچیز ممکن میشود. ترس از بین نمیرود، اما دیگر تصمیمگیرنده نیست. تردید محو نمیشود، اما دیگر راهنما نیست. همچنین اسب وحشی دیگر وحشیانه نمیدود، بلکه با شما، قدرتمند، هدفمند و آزاد میدود. اینجاست که سفر واقعی آغاز میشود.
نکته کلیدی ۳: نظم محدودیت نیست، آزادی است
کلمهای که به ما یاد دادهاند از آن بترسیم، «نظم» است. به نظر سخت، سرد و خشک میآید، مثل چیزی که مجبور به انجامش هستید، نه چیزی که انتخاب میکنید. برای بسیاری، نظم یادآور تنبیه، قوانین اجباری، محدودیتها یا فریادهای بلند است. پس با این تصور بزرگ میشویم که نظم مقابل آزادی است و آزادی یعنی هرچه میخواهید، هر وقت بخواهید انجام دهید؛ بدون ساختار، بدون قانون، بدون مرز. اما اگر برعکس باشد، چه؟ اگر نظم چیزی نباشد که آزادیتان را محدود کند، بلکه چیزی باشد که آن را خلق کند؟
به افرادی که تحسینشان میکنید نگاه کنید؛ کسانی که با وضوح رهبری، با برتری عمل و با صداقت زندگی میکنند. آنچه میبینید شانس، استعداد یا جادو نیست، بلکه قدرت آرام نظم است؛ انتخابهای روزانهای که کسی نمیبیند، نبردهای درونیای که قبل از ورود به دنیا برنده میشوند. ما اغلب دنبال انگیزه میگردیم، منتظر الهام میمانیم، درباره اراده صحبت میکنیم، انگار چیزی است که یا دارید یا ندارید. اما نظم چیز کاملاً متفاوتی است. حالوهوا یا جرقه نیست، تصمیمی است که بهطور مداوم، صرفنظر از احساستان، گرفته میشود.
حقیقت این است که ذهنتان همیشه آنچه را برایتان خوب است، نمیخواهد. راحتی را به رشد، لذت را به پیشرفت و تسکین کوتاهمدت را به رضایت بلندمدت ترجیح میدهد. اگر به آن اجازه دهید، زندگیتان را بر اساس آنچه در لحظه آسانتر است هدایت میکند. نظم به شما توانایی مکث، قطعکردن تکانه و ایجاد فضا بین محرک و پاسختان را میدهد. در آن فضا، شما انتخاب میکنید، البته نه بر اساس ترس و نه بر اساس حالوهوا، بلکه بر اساس اینکه میخواهید چه کسی باشید. اینجا آزادی نهفته است.
آزادی در واکنش به هر هوس یا دنبالکردن هر میل نیست، این بردگی به تکانه است. آزادی واقعی قدرت گفتن «نه» است، به تأخیر انداختن لذت، حفظ یک مرز، احترام به تعهدی که به خودتان دادهاید، حتی وقتی هیجان اولیه فروکش کرده است. نظم عضلهای است که این امکان را به شما میدهد. به این معنا نیست که وسوسه را حس نمیکنید، بلکه به این معناست که خودتان را آموزش دادهاید تا هدف را به جای وحشت، جهت را به جای حواسپرتی و نیت را به جای غریزه انتخاب کنید.
این کار از کارهای کوچک شروع میشود. صبح بیدار میشوید و تختتان را مرتب میکنید، نه چون برای کسی مهم است، بلکه چون وعدهای است که متعهد شدهاید. وقتی حس خلاقیت ندارید، مینشینید و مینویسید. وقتی مبل وسوسهکنندهتر است، به پیادهروی میروید. گوشی را کنار میگذارید، حتی وقتی شبکههای اجتماعی شما را به سمت خود میکشند. اینها فقط کار نیستند، اعلامیهاند؛ بیانیههایی که میگویند: «من مسئول خودم هستم.»
اما صادق باشیم، نظم در ابتدا حس خوبی ندارد. ناراحتکننده، خستهکننده یا ناامیدکننده است، چون از شما میخواهد با خود آیندهتان همراستا شوید، نه با حال کنونیتان. یعنی کارهایی را انجام دهید که خود فعلیتان شاید نخواهد، اما به نفع نسخهای از شماست که هنوز وجود ندارد. معنای رهبری این است: توانایی نگهداشتن چشماندازی که دیگران نمیبینند، حفاظت از رؤیایی که هنوز محقق نشده است.
وقتی از طریق نظم ذهنتان را کنترل میکنید، رهبر زندگی خودتان میشوید. نهفقط وقتی آسان است، بلکه بهویژه وقتی سخت است، ظاهر میشوید. پاداش فقط نتیجه نیست، بلکه کسی است که میشوید. هر بار که نظم را انتخاب میکنید، هویت جدیدی را تقویت میکنید. دیگر کسی نیستید که با خودش وعده میشکند، بلکه کسی میشوید که دنبال میکند. با این اعتبار، اعتمادبهنفس میآید، نه از نوع پرسروصدا و نه تکبر، بلکه اعتمادبهنفس آرام، نوعی که از دانستن اینکه میتوانید به خودتان تکیه کنید، میآید؛ اینکه حتی وقتی کسی نگاه نمیکند، کار لازم را انجام میدهید.
این بدان معنا نیست که هرگز استراحت نمیکنید یا خودتان را تا مرز فرسودگی پیش میبرید. نظم واقعی شامل ریکاوری و استراحت است، دانستن اینکه چه زمانی مکث کنید، چه زمانی «نه» بگویید و چه زمانی از خودتان مراقبت کنید تا بتوانید ادامه دهید. این تنبیه نیست، هدف است. به یک ورزشکار حرفهای فکر کنید. آنها تمام روز و هر روز تمرین نمیکنند. ساختار دارند، میدانند چه زمانی فشار بیاورند و چه زمانی عقب بکشند. برای ذهن نیز همینطور است. نیازی به خشکبودن ندارید، به ریتم نیاز دارید، به آگاهی، به عادتهایی که وقتی انگیزه کمرنگ میشود، شما را نگه میدارند. چون انگیزه محو میشود و وقتی این اتفاق میافتد، نظم جای آن را میگیرد.
پارادوکس زیبایی در اینجا وجود دارد؛ هرچه نظم بیشتری بسازید، آزادی بیشتری حس میکنید؛ آزادی از پشیمانی، از آشوب، از سروصدای ذهنی که از وعدههای شکسته و تلاشهای نیمهتمام میآید. سبکتر، روشنتر و متمرکزتر میشوید، نه چون زندگی آسانتر شده، بلکه چون پایهتان قویتر است. این درباره کمال نیست. گاهی لغزش میکنید، روزی را از دست میدهید و انتخابی میکنید که پشیمان میشوید. این به معنای شکست نیست، به این معناست که انسان هستید. نظم درباره هرگز نیفتادن نیست، درباره یادگیری سریع بلند شدن است، بازگشت به همراستایی بدون شرم، بدون درام و بدون تأخیر.
تصور کنید اگر آدمهای بیشتری اینگونه زندگی کنند، چه تأثیری خواهد داشت. اگر رهبران به جای کنترل واکنشی، خودانضباطی را تمرین کنند، اگر والدین با ساختار و نرمی فرزندانشان را هدایت کنند، اگر دانشجویان، هنرمندان و کارآفرینان کار خستهکنندهای را که به عظمت میرسد، ارج نهند، دنیا زمینگیرتر، آرامتر و مولدتر خواهد بود؛ نه از روی زور، بلکه از روی آزادی. و این با شما شروع میشود. هر بار که انتخابی همراستا با ارزشهایتان میکنید، هر بار که برای آیندهتان عمل میکنید، نهتنها زندگی خودتان، بلکه زندگی اطرافیانتان را شکل میدهید. شما به یک نمونه، یک فانوس دریایی تبدیل میشوید، نه چون هرگز تقلا نمیکنید، بلکه چون یاد گرفتهاید در توفان ثابت بمانید. نظم دشمن آزادی نیست، مسیر آن است. وقتی این را بفهمید، دیگر منتظر آمادهشدن نمیمانید، با بهانههایتان مذاکره نمیکنید و برای شرایط عالی التماس نمیکنید. ظاهر میشوید، کار را انجام میدهید، به وعدههایتان پایبند میمانید و با این کار، امکان تبدیلشدن به کسی را که قرار بود باشید، مهیا میکنید.
نکته کلیدی ۴: احساسات سیگنالاند، نه فرمان
احساسات قدرتمندند، این غیرقابل انکار است. آنها ما را انسان میکنند، ما را به هم متصل میکنند، به ما انگیزه میدهند و الهام میبخشند. موسیقی را معنادار میکنند، روابط را عمیق میکنند، به شادی عمق میدهند و به غم شکل میدهند. احساسات مشکل نیستند، اما مشکل وقتی شروع میشود که فراموش کنیم احساسات قرار است چه باشند؛ سیگنال، نه فرمان. خیلیها اجازه میدهند کل زندگیشان توسط احساسات لحظهای هدایت شود. به ترس اجازه میدهند بگوید کجا نروند، به خشم اجازه میدهند گاز بدهد، به تردید اجازه میدهند فرمان را بکشد و قبل از اینکه بفهمند، جایی رسیدهاند که هرگز قصدش را نداشتند؛ گیج، خسته، خارج از مسیر و متعجب که چطور به اینجا رسیدهاند.
حقیقت این است: بیشتر ما هرگز یاد نگرفتهایم که احساسات حقیقت یا دستور نیستند، بلکه داده هستند، نه جهت. به داشبورد یک ماشین فکر کنید. وقتی چراغ هشدار روشن میشود، برای ترساندن شما نیست، برای آگاهکردن شماست: «موتور را چک کن»، «سوخت کم است» و... . چراغ نمیگوید حالا وحشت کن، میگوید توجه کن. کار شما این نیست که چون چراغ روشن شده، ماشین را به عقب ببرید. کارتان این است که بفهمید چه معنایی دارد، موقعیت را ارزیابی کنید و با وضوح پاسخ دهید. احساسات نیز همینطور کار میکنند. ترس میگوید چیزی ممکن است اشتباه شود، نمیگوید فرار کن. خشم میگوید چیزی عادلانه نبود، نمیگوید منفجر شو. غم میگوید چیزی مهم بود و حالا از دست رفته، نمیگوید تسلیم شو. احساس سیگنالی به شما میدهد، میگوید چیزی در درونتان در جریان است، اما تصمیمگیرنده نیست.
ولی ما در فرهنگی از واکنشپذیری زندگی میکنیم؛ فرهنگی که به ما میآموزد دنبال آنچه حس خوبی دارد، برویم و از آنچه حس بدی دارد، فرار کنیم، یا اگر چیزی ناراحتکننده است، حتماً اشتباه است. به جای ساختن تابآوری احساسی، اجتناب احساسی را یاد میگیریم. پیمایش میکنیم، بیحس میشویم، حواسمان را پرت میکنیم یا بدتر، از هر احساسی مثل یک حقیقت مقدس اطاعت میکنیم. مشکل این نیست که احساس میکنیم، مشکل این است که هرگز یاد نگرفتهایم چگونه عاقلانه احساس کنیم. کسی به ما یاد نداده که با ناراحتی بدون وحشت کنار بیاییم. به ما نگفتهاند که احساسات مثل جزرومد میآیند و میروند، حالتهای دائمی نیستند، بلکه موجهای گذرا هستند. به ما یاد ندادهاند که میتوانید مضطرب باشید و همچنان اقدام کنید، عصبانی باشید و با احترام صحبت کنید، بترسید و همچنان پیش بروید.
این بلوغ احساسی است، نه فقدان احساس، بلکه توانایی شناخت، درک و پاسخ در همراستایی با کسی که میخواهید باشید. به یک رهبر بزرگ که تحسینش میکنید فکر کنید. آنها نه با منطق بیاحساس هدایت میکنند، نه غرق در احساساتاند. یاد گرفتهاند به احساساتشان گوش دهند، بدون اینکه توسط آنها هدایت شوند. وقتی فشار بالاست، تکانشی واکنش نشان نمیدهند، بلکه مکث کرده، ارزیابی میکنند و پاسخ میدهند. این بدان معنا نیست که گرما را حس نمیکنند، بلکه خودشان را آموزش دادهاند که نگذارند آن گرما فرمان را به دست بگیرد.
شما هم میتوانید همین کار را انجام دهید. قدم اول آگاهی است؛ بدون قضاوت، احساس را ببینید. فقط نامگذاری آن قدرتمند است: «این ترس است»، «این ناامیدی است» و «این خشم است». وقتی نامی به آن میدهید، خودتان را از آن جدا میکنید. یادتان میآید: «من این احساس نیستم، من کسیام که این احساس را مشاهده میکند.» قدم بعدی کنجکاوی است. از خود بپرسید: «این احساس سعی دارد چه چیزی به من بگوید؟» نه اینکه «چطور آن را از بین ببرم»، بلکه «زیر این چیست؟» شگفتزده خواهید شد که چطور اغلب پاسخها ریشه در چیزی عمیقتر دارند؛ ترس ممکن است به ارزشی که دارید اشاره کند، خشم ممکن است مرزی را که نقض شده نشان دهد، غم ممکن است چیزی را که عمیقاً برایتان مهم است برجسته کند.
احساسات پیامرساناند. اگر آنها را نادیده بگیرید، بلندتر میشوند. اگر گوش دهید، معمولاً آرام میگیرند و سپس نوبت به مهمترین بخش میرسد؛ انتخاب پاسختان. اینجا قدرت شماست، اینجا رهبری اتفاق میافتد، در فضای بین محرک و عملتان. سرکوب احساسات نیست؛ احساسات سرکوبشده غیبشان نمیزند، زیرزمینی میشوند، در کنایه، تنش یا فرسودگی ظاهر میشوند. آنچه مقاومت کنیم، پایدار میماند. پس به جای دفنکردن احساسات، آنها را تصدیق میکنیم، با آنها مینشینیم و از طریق اصولمان عمل میکنیم، نه از وحشتمان.
وقتی احساسات رانندگی کنند، به چیزهایی که برایمان مهماند برخورد میکنیم. چیزهایی میگوییم که پشیمان میشویم، اعتماد را میشکنیم، انتخابهایی میکنیم که به لحظه خدمت میکنند، اما آینده را خراب میکنند و بعد، در حال تمیز کردن خسارت میمانیم و تعجب میکنیم که چطور کنترل را از دست دادیم. اما وقتی احساسات را بهعنوان سیگنال ببینیم (اطلاعاتی برای پردازش، نه دستوراتی برای پیروی)، زندگیمان را با صداقت هدایت میکنیم. تصمیماتی میگیریم که با ارزشهایمان همراستاست، نهفقط با حالوهوایمان. رابطههایی میسازیم که بر پایه اعتماد است، نه تنش. زندگیای خلق میکنیم که پایدار است، نه واکنشی.
این آسان نیست، بهویژه در دنیایی که پاداش لذت فوری را میستاید و فورانهای احساسی را تشویق میکند. مکثکردن تلاش میخواهد، انتخاب صبر بالغانه است، عمیقاً احساسکردن و عاقلانه عملکردن قدرت میطلبد. اما هر بار که این کار را انجام میدهید، داستان را بازنویسی میکنید. اعتماد به خودتان را میسازید، ثابت میکنید که احساساتتان شما را کنترل نمیکنند، بلکه شما از آنها آگاه میشوید. با گذشت زمان، این امر به آزادی تبدیل میشود، چون هرچه احساسات کنترل کمتری روی اعمالتان داشته باشند، آرامش بیشتری حس میکنید. دیگر توسط هر محرک، هر نظر، هر اوج ترس یا افت غم به اینسو و آنسو پرتاب نمیشوید. ثابت میشوید، نه بیحس. همهچیز را حس میکنید، اما دیگر همهچیز شما را هدایت نمیکند. شما پشت فرمانید و احساساتتان در صندلی مسافرند؛ دیدهشده، محترم، اما دیگر نقشه را در دست ندارند. اینجا کنترل واقعی آغاز میشود.
نکته کلیدی ۵: برای کنترلکردن لازم نیست آماده باشید
همه ما این را گفتهایم: «وقتی آماده شدم شروع میکنم»، «وقتی اعتمادبهنفس بیشتری داشتم پیش میروم» و «الان وقتش نیست.» منتظر میمانیم؛ برای وضوح، برای اطمینان، برای اجازه، حتی اگر خودمان متوجهش نباشیم. اما مشکل اینجاست که آن لحظهای که منتظرش هستیم، آن حس کامل آمادگی، اغلب هرگز نمیآید. این یکی از پرهزینهترین باورهایی است که با خود حمل میکنیم؛ اینکه برای کنترل زندگیمان باید آماده باشیم.
فکر کنید آمادهبودن واقعاً یعنی چه. معمولاً یعنی امیدواریم لحظهای برسد که ترس غیبش بزند، شجاع و روشن و قوی و آرام باشیم، ناشناختهها معلوم شوند، ریسک راحت به نظر برسد، اما آن لحظه در ابتدا اتفاق نمیافتد، بعداً میآید، بعد از اینکه شروع کردهایم. آمادگی پیشنیاز اقدام نیست، اقدام مسیر آمادگی است. اگر به کسانی که در جهان تأثیر گذاشتهاند نگاه کنید (چه آنهایی که شرکت میسازند، چه آنهایی که خانوادههای قوی پرورش میدهند، چه آنهایی که هنر خلق میکنند یا برای چیزی که باور دارند میایستند)، آنها چون کاملاً آماده بودند شروع نکردند، چون مایل بودند حتی وقتی مطمئن نبودند حرکت کنند، شروع کردند. تفاوت اینجاست که توانایی شروع نه وقتی مطمئن هستید، بلکه وقتی احساس میکنید فراخوانده شدهاید.
آمادهبودن شما را توانا نمیکند، متمایل میکند. متمایل به ایستادن حتی وقتی زانوهایتان میلرزد، متمایل به برداشتن اولین قدم حتی اگر ندانید قدم دوم کجاست. اعتمادبهنفس سفر را شروع نمیکند، شجاعت سفر را شروع میکند. و شجاعت در غیاب ترس نیست، اقدامکردن با وجود ترس است. به کودکی فکر کنید که برای راهرفتن منتظر آمادهبودن نمیماند. کودکان لنگلنگان راه میروند، میافتند، تلوتلو میخورند، به مبلمان برخورد میکنند، اما ادامه میدهند، نه چون ترسی ندارند، بلکه چون چیزی در درونشان میگوید: «دوباره امتحان کن.» و کمکم، از طریق شکست و اصطکاک، ثابت میشوند. رشد اینگونه کار میکند، نه از کمال، بلکه از پشتکار.
اما جایی در مسیر، این موضوع را فراموش کرده و شروع به باور این افسانه میکنیم که قدرت واقعی در آمادگی کامل است. فکر میکنیم به دانش بیشتر، زمان بیشتر و حمایت بیشتر نیاز داریم. گرچه آمادگی جای خودش را دارد، اما بهراحتی میتواند به تعلل مبدل شود. اگر منتظر باشید کاملاً مطمئن شوید، شاید هرگز شروع نکنید. اعتمادبهنفس از انجامدادن میآید، از شواهد، از امتحانکردن، یادگیری و تطبیقدادن. شما با خواندن درباره سخنرانی، سخنران بزرگی نمیشوید، با قدمگذاشتن روی صحنه سخنران خوبی میشوید. با اندیشیدن به شجاعت، مقاوم نمیشوید، با اقدام در لحظههای سخت، حتی وقتی میترسید، مقاوم میشوید.
بسیاری از چیزهایی که ما را عقب نگه میدارند، توانایی واقعیمان نیست، بلکه رابطهمان با ناراحتی است. فکر میکنیم اگر مقاومتی حس کنیم، باید نشانه توقف باشد، اما اغلب نشانه این است که دقیقاً جایی هستیم که باید باشیم؛ در لبه رشد. ناراحتی خطر نیست، درگاه است. کنترل واقعی وقتی شروع میشود که از آن درگاه بگذریم، نه با انتظار برای محو شدن ترس، بلکه با یادگیری حمل آن؛ نه با تظاهر به بیترسی، بلکه با ظاهر شدن با وجود آن.
لحظهای در سفر هر کسی هست که میفهمد هیچکس لحظه کامل را به او تقدیم نمیکند. نسخه ایدهآلی از خودتان در آینده با شنل و چکلیست منتظر نیست. فقط شما هستید، همین حالا و تصمیم بعدی که میتوانید بگیرید. اینجا قدرت نهفته است؛ در انتخاب اقدام به جای اجتناب، حرکت به جای تمرین ذهنی و ظاهر شدن؛ حتی اگر نامطمئن هستید، اما حاضر باشید. برای شروع لازم نیست ۱۰۰ درصد مطمئن باشید، فقط کافی است ۱۰ درصد شجاع داشته باشید؛ شجاع برای امتحانکردن، برای شکستخوردن، برای ماندن در فرآیند حتی وقتی نتیجه نامشخص است.
بله، شکست بخشی از آن است. شکست خواهید خورد، این تهدید نیست، وعده است، اما شکست مقابل پیشرفت نیست، پیشنیاز آن است. هر اشتباه دادهای به شما میدهد و هر لغزش بینشی. کسانی که به نظر کنترلشده میآیند، آنهایی نیستند که از شکست دوری کردهاند، بلکه آنهاییاند که بعد از آن باز هم ظاهر شدهاند. وقتی این کار را به اندازه کافی انجام دهید، چیزی تغییر میکند، آن هم نهفقط در نتیجه، بلکه در شما. شروع به اعتماد به خودتان میکنید، میبینید میتوانید بیش از آنچه فکر میکردید، تحمل کنید، میتوانید از شرمندگی جان سالم به در ببرید، میتوانید از ناامیدی برگردید و کمکم، ترس چنگالش را از دست میدهد، نه چون غیبش میزند، بلکه چون دیگر صاحب شما نیست.
پس اگر منتظر آمادهشدن هستید، پیشنهادی دارم؛ شاید وقتش باشد که منتظر ماندن را کنار بگذارید. شاید وقتش باشد که با ترس قدم به جلو بگذارید. شاید تنها چیزی که بین کسی که حالا هستید و کسی که میتوانید باشید، تمایل به شروع قبل از آمادهشدن کامل باشد. کسانی که زندگی خودشان و دیگران را تغییر دادند، آنهایی نبودند که همهچیز را فهمیده بودند، بلکه آنهایی بودند که حتی وقتی ناراحتکننده بود، اقدام کردند. آنها میدانستند کنترل چیزی نیست که به شما داده شود، چیزی است که با یک تصمیم در یک زمان، با یک لحظه شجاعانه خلق میکنید. برای کنترلکردن لازم نیست آماده باشید.